سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کشتی پهلو گرفته(بخش اول)

دوشنبه 86 فروردین 27 ساعت 2:33 عصر
مادر!
آن روزها روزهای خوشی بود مادر.کسی آنروزها را ناخوش می انگارد که این روزها را ندیده باشد .
و غدیر برکه ای بود که پیامبر می خواست آتش های پیش بینی را با آن خاموش کند
.
و حجفه ، جایی بود که خدا می خواست به مردم بفهماند که دین بی رهبری معصوم ناقص است و اسلام بی ولایت علی اسلام نیست
.
وقتی پیامبر آشکار تاکید کرد
:
هر که دل به نبوت من سپرده است پس از من باید به ولایت علی بسپارد
.
هر که به دست من مسلمان شده است بداند که بعد از من اسلام در دست علی است
.
پرچم رهبری و ولایت از این پس به علی سپرده می شود
.
خداوند به او فرمود
:
اگر این را نگفته بودی پیام مرا به خلایق نرسانده بودی و نبوت را به پایان نبرده بودی
.
مادر آنروزها اگرچه سخت بود اما پدر بر بالای دستهای پیامبر بود و تو بر روی دیدگانش
.
اولین ابرهای تیره زمانی آشکار شد که پیامبر در بستر ارتحال افتاد
.
مسجد غرق ضجه شده بود و همه،عزیمت پیامبر راماتم گرفتند ، اما فردای آنروز هنوز پیامبر زنده بود که نماز را به ابوبکر اقتدا کردند
.
ابوبکر را گفته بودم با اسامه برود چرا اینجا مانده است؟

پیامبر می دانست که چرا باید او را روانه کند و هم می دانست که او چرا نرفته است؟برای چه مانده است.
عایشه به کرات آمده بود و گفته بود
:
اجازه بدهید پدرم ابوبکر به جای شما نماز بخواند
.
و چند بار هم حفصه را واسطه کرده بود و پیامبر هر بار نه گفته بود و دست آخر تشر زده بود
:
شما همانند زنان یوسف اید
.
علی جان بیا زیر بغل مرا بگیر و تا به مسجد ببر
.
پیامبر با آن حال نزار به مسجد درآمد ، ابوبکر را در میانه نماز به کنار زد و خود در محراب ایستاد ، نه، نتوانست بایستد، نشست و نماز را نشسته خواند
.
مادر
!
اولین ابرهای تیره فتنه زمانی آشکار شد که پیامبر در بستر بیماری افتاد
.
پیامبر فرمان داد
:
کاغذی بیاورید که رهنمای مکتوبی برایتان بگذارم تا پس از من گمراه نشوید

معلوم بود که پیامبر در چه مورد می خواهد سند بگذارد
عمر ممانعت کرد و کاش فقط ممانعت می کرد ، فریاد زد:
این مرد هذیان می گوید و کتاب خدا برای ما کافی است
.
پدرت را می گفت،جدمان را،پیامبر را
.
داغت تازه می شود اما این نسبت را به کسی می داد که وحی مطلق بود خدا درباره او تصریح کرده بود
:
پیامبر جز به زبان وحی سخن نمی گوید جز به دستور خدا حرف نمی زند و جز حرف خدا را منتقل نمی کند
.
پیامبر به شنیدن این حرف دلش شکست و اشک در چشمانش نشست ولی ماجرا را پی نگرفت
.
پنجه انکاری که می تواند حنجره وحی را بفشارد کاغذ را بهتر می تواند مچاله کند
.
مادر
!
مادر نگو که مصیبتی چون مصیبت تو نیست
.
قصه مصیبت من اگر در عاشورا به اوج می رسد اما از اینجا آغاز می شود
.
آن خطی که در عاشورا مقابل من قرار می گیرد آغاز انشعابش از اینجات
.
پیامبر در گوشت چیزی گفت که چون ابر بهاری گریستی و چیز دیگر گفت که چون غنچه سحری شکفته شدی
.
از خبر قطعی ارتحالش غم عالم بر دل تو نشست و خبر رفتن خودت دلت را تسکین بخشید
.
پس از پیامبر و تو اسلام دیگر قدرت بال گشودن نمی یابد
.
پیامبر با شنیدن آن نافرمانی دستور داد اتاق را خلوت کنند همه جز اهل بیت بروند
.
تو پدر ماندید ، من ، زینب ، حسن و ام کلثوم
.
به پدر فرمود:علی جان نزدیکتر بیا نزدیکتر
.
بعد دست تو و پدر را گرفت و بر سینه نهاد .انگار دستهای شما مرهم غمهای تمام عالم بود.خواست سخن بگوید اما گریه مجالش نداد
.
تو هم گریستی و پدر هم گریست و ما کودکان هم همه شیون کردیم
.
تو گفتی
:
ای رسول خدا!ای پدر!ای پیامبر!گریه ات قلبم را تکه تکه کرد
.
ای سرور و سالار انبیا.پس از تو با فرزندانت چه خواهند کرد؟چه ذلتی پس از تو بر ما فرود خواهد آمد؟

پس از تو چه کسی می تواند برای علی برادر و برای دین تو یاور باشد؟
وحی خدا پس از تو چه خواهد شد؟
و باز هم گریستی آنچنان که گریه شانه هایت را می لرزاند و لباس هایت را تر می کرد.
خود را بی اختیار بروی پدر انداختی و او را بی وقفه بوسیدی،انگار می خواستی پیش از رفتنش پیشترین یادگار بوسه را با خود داشته

باشی.
پدر هم بیتاب شده بود و ما کودکان نیز بی تاب تر
.
پیامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر گفت
:
برادرم!ابولحسن!این امانت خدا و رسول خداست در دست تو.این امانت را خوب حفظ کن .ای علی!والله که این دختر سالار زنان بهشت است
.
دستهای منزلت مریم کبری به پای اونمی رسد
.
علی جان سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم مگر که آنچه برای خود از خدا خواستم برای او هم خواستم و خدا عنایت فرمود
.
علی جان
!
فاطمه هر چه بگوید کلام من است،کلام وحی است،کلام جبرئیل است
.
علی جان
!
رضای من و خدا و ملائک در گروی رضای فاطمه است
.
وای بر کسی که به دخترم فاطمه ستم کند ،

وای بر کسی که حرمت او را بشکند ،
وای بر کسی که حق او را ضایع کند.
و بعد به کرات سر و روی تو را بوسید و فرمود:پدرت فدای تو فاطمه جان
.
انگار پیامبر به روشنی می دید که چه بر سر دخترش می آید و با اهل بیتش چگونه رفتار می شود
.
نه فقط چشم و رو محاسن که ملحفه پیامبر نیز تماما از اشک تر شده بود
.
من و حسن بی تاب خود را روی پاهای پیامبر انداختیم و با اشک هایمان پاهایش را شستشو کردیم و آنها را به کرات بوئیدیم و بوسیدیم و در آغوش فشردیم
.
پدر خواست به رعایت حال پیامبر ما را از روی او بردارد،اما پیاکبر نگذاشت
:
رهایشان کن،بگذار مرا ببویند بگذار من ببویمشان بگذار آخرین بهره هایمان را از هم بگیریم آخرین دیدارهایمان را بکنیم
.
پس از این بر این دو سختی بسیار خواهد رسید و مصیبت و حادثه،احاطه شان خواهد کرد
.
خدا لعنت کند ستمگران بر خاندان مرا
.
ادامه دارد...

نوشته شده توسط : غلام حسین

نظرات دیگران [ نظر]